معنی ابر برق دار

حل جدول

تعبیر خواب

برق

برق در خواب خزانه دار پادشاه است و بعضی از معبران گفته اند: برق، وعده کردن پادشاه است به بدی و مرد طماع را به طمع وی. اگر بیند برق را از هوا یا از ابر برگرفت، دلیل که کاری کند که در ان خیر بود. اگر بیند برق همی درخشید، دلیل که در آن سال نعمت فراخ بود، خاصه که با برق باد آهسته است. - محمد بن سیرین

برق درخواب بر پنج وجه است. اول: خزانه دار پادشاه. دوم: وعده بد. سوم: خیر. چهارم: رحمت. پنجم: راه راست. - امام جعفر صادق علیه السلام


ابر

اگر بیند که ابر را می خورد، دلیل است معیشت او از حکمت بود. اگر بیند که ابر سیاه بر فراز موضع و جائی گسترده بود، دلیل بر خشم و عذاب حق تعالی بود در آن دیار. پس هر چه آن ابر را نزدیکتر بیند، عذاب حق تعالی نزدیکتر بود. اگر با ابر باران بیند، دلیل بر رحمت و خیرات کند. اگر بیند که از ابر باران همی خورد، دلیل است که به قدر آن وی را رحمت و نیکوئی رسد. اگر با ابر باران و رعد سخت بود، دلیل بر ترس از ادعای پدر و مادر یا از ادعای مسلمانان بود. اگر بارعد و برق بیند، این عذاب ها سخت تر بود، اگر با برق صاعقه بیند، عذاب سخت تر بود. اگر بیند که در خانه وی جایگاه نشستن ابر گسترده شده است، دلیل که فرزند و اهل بیتش را حکمت و دانش بود بر قدر و تنگی و تاریکی - جابر مغربی

لغت نامه دهخدا

برق

برق. [ب َ] (ع اِ) ابرنجک. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی). روشنیی که آنرا بفارسی درخش گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آتشک. (برهان). آتشه. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). آذرخش. آذرگشسب. برخ. بخنوه. (ناظم الاطباء). آذرخش. (منتهی الارب). ارتجک. بومه. (ناظم الاطباء). صاعقه. ج، بروق. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || قوه ٔ کهربائی. الکتریک. الکتریسیته. برق یا الکتریسیته، عاملی که باعث پدیده های فیزیکی گوناگون ازقبیل جذب و دفع، آثار نوری و حرارتی، آثار شیمیائی، تولید تکان ناگهانی در بدن انسان و غیره میشود و بعبارت اصح صورتی از انرژی که قابل تبدیل به انرژیهای حرارتی، مکانیکی و شیمیائی است و علمی که از خواص این انرژی بحث میکند علم برق یا برقشناخت است. کشف برق منسوب است به طالس (حدود 624 تا حدود 548 ق. م.) که بتجربه دریافت که اگر کهربا (بزبان یونانی: الکترون) با پشم مالش داده شود اجسام سبک را جذب میکند (لفظ الکتریسیته ناشی از همین سابق است). در قرن 18 م. دونوع برق مختلف تشخیص داده شد یکی آنکه از مالش کهربا با پشم در کهربا تولید میشود و دیگر آنکه از مالش شیشه با ابریشم پدید می آید. امروزه این دو نوع را بترتیب برق منفی و برق مثبت خوانند (عناوین مثبت و منفی از بنجمین فرانکلین است). در اواخر قرن 18 م. لویجی گالوانی به جریان برق پی برد. آلساندرو ولتا تحقیقات او را تعقیب کرد. سر هامفری دیوی در الکترولیز کار کرد. اورستد و آ. م. آمپر در رابطه ٔ برق و مغناطیس تحقیق نمودند. اهم کشف کرد که برقراری جریان برق مستلزم قوه ٔ محرکه ای است. فاراده جریان القائی را کشف کرد. از 1880 م. ببعد ترقیات وسیع و شگرف علمی بوسیله ٔ محققینی مانند ج. ک. مکسول، هَ. ر. هرتس، لرد کلوین، سر ج. ج. تامسن، ر. ا. میلکین و دیگران حاصل شد. بنجمین فرانکلین برق را سیال و بی وزن میدانست و می پنداشت که در اجسام خنثی بمقدار معینی موجود است و اگر از این حد زیادتر یا کمتر شود جسم دارای برق مثبت یا منفی میگردد. بعلت اشکالاتی در توجیه بعضی پدیده های برقی سیمر فیزیکدان انگلیسی قائل به دو سیال شد که بحالت ترکیب در تمام اجسام خنثی موجودند ولی بر اثر بعضی عوامل (مثلاً مالش) از هم جدا میشوند، الفاظی مانند جریان برق و غیره ناشی از همین تصویر برق بصورت ماده ٔ سیال میباشد. (دائره المعارف فارسی). تخلیه ٔبرق بشکل جرقه ای بزرگ (گاهی بطول چند کیلومتر) که میان دو طرف یک ابر یا میان دو ابر یا میان ابر و زمین حادث میشود، قسمتهای بالای جو ظاهراً بار برقی مثبت دارد و از سطح زمین که بالا رویم پتانسیل برقی جو تقریباً در هر متر صد ولت افزایش مییابد. در طوفانهای ناگهانی سطح فوقانی ابر بار منفی پیدا میکند، علت این امر را بعضی از محققین اختلاف سرعت سقوط دانه های درشت و دانه های ریز باران میدانند و معتقدند که بعلتی دانه های درشت بار مثبت پیدا میکنند و دانه های ریز بار منفی. چون اختلاف پتانسیل میان دو طرف یک ابر یا میان دو ابر یا میان ابر و زمین باندازه ٔ کافی برسد تخلیه ٔ برقی صورت میگیرد و رعد یعنی صدای همراه با تخلیه و برق یعنی نور همراه با تخلیه حادث میشود. از روی حسابی که شده تقریباً در هر ثانیه صد برق در نقاط مختلف زمین میزند. بعلت اختلاف میان سرعتهای سیر نور و صوت همیشه صدای رعد پس از دیدن برق شنیده میشود و گاهی فاصله ٔ ابر باندازه ای زیاد است که تنها برق دیده میشود. (دایره المعارف فارسی). برق عبارتست از روشنایی که از ابر بیرون می آید، حکما در سبب حدوث آن گفته اند دود بسا شود که با ابر بیامیزد و ابر را از هم بشکافد یا در بالا رفتن آن بحال طبیعی یا هنگام فرودآمدن آن بواسطه ٔ غلظتی که از سرمای سختی که به ابر میرسد باعث شکافتن ابر میگردد و از اصطکاک و مصادمه ٔ دود با ابر در حال شکافته شدن آوازی بیرون آید که آنرا رعد گویند و گاه شود که دود به نیروی حرارت در آن هنگام مشتعل گردد اگر دود لطیف بود سریعاً شعله خاموش شود و نور آن شعله را برق نامند و اگر دود غلیظ وکثیف بود خاموش نشود آن شعله تا آنگاه که خود را بزمین برساند و آنرا صاعقه خوانند. (کشاف اصطلاحات الفنون از مواقف و شرح آن). روشنایی است که از جانب ابر دیده میشود و در علت آن اختلاف است. فلاسفه گویند دودی که از زمین بالا میرود هنگامی که بابرها میرسد حرکت سریعتری پیدا میکند و از برخورد هوا و دخان آتش روشنی پدید می آید که برق نامیده میشود. (صبح الاعشی ج 2 ص 169). صاحب آنندراج گوید: آنچه از برق در نواحی ابر پراکنده شود و آنچه بدرازی بدرخشد و ابر را بشکافد عقیقه خوانند و هرگاه نرم درخشد ومیض گویند و آنچه بر زمین افتد صاعقه نامند و عالمسوز، خانه سوز، آتشدست، بی محابا، بیمروت از صفات آن و جوی تیغ، چراغ، مصرع ازتشبیهات آن است و با لفظ زدن و ریختن و جهیدن و درخشیدن و افتادن مستعمل. (آنندراج). اصل کلمه ٔ برق از قرطاجنه آمده است. (یادداشت بخط مؤلف):
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله
چنان مادر اَبَر سوک عروس سیزده ساله.
رودکی.
میغ چون ترکی آشفته که تیراندازد
برق تیر است مر او را مگر و رخش کمان.
فرالاوی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی).
به پیش اندر آمد بسان هزبر
بزد تیغ چون برق در زیر ابر.
فردوسی.
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از هر دو تیغ.
فردوسی.
بجستی هرزمان زآن میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن.
منوچهری.
اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد. (تاریخ بیهقی).
بلرزید بازار و کوی از کنور
تو گفتی که برق آتشی بد بزور.
علی فرقدی.
ایام جوانی که بهاری خوش بود
چون خنده ٔ برق و عهد گل زود گذشت.
سیف اسفرنگ.
خنجر برق و کوس رعد بسی است
جوش جیش سحاب نشنیدم.
خاقانی.
غمگساری در ابرمی جویم
برق او دید هم نمی شاید.
خاقانی.
نیست عجب خنده ز روی سیاه
کابر سیه برق ندارد نگاه.
نظامی.
ای برق اگر بگوشه ٔ آن بام بگذری
جائی که باد زهره ندارد خبر بری.
سعدی.
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد.
حافظ.
جوسقی بنا کرده است مثل مناره درازای آن سی گز و بر سر آن نیزه ای نشانده است و بر سر آن دو مورش آویخته است یکی منع برق و سرما می کند و یکی منع بادها. (تاریخ قم ص 61).
غم مردن نبود جان غم اندوخته را
نیست از برق حذر مزرعه ٔ سوخته را.
صائب.
ز رنگینی مصرع تند برق
جهان گشت در آتش لعل غرق.
طغرا (آنندراج).
برق خلب، برق بی باران. (آنندراج). درخش بی باران. (منتهی الارب). برقی که با آن باران نباشد. (صبح الاعشی ج 2 ص 169). ولوف، برق پیاپی درخشنده. ولیف، تعوض، درخشیدن برق. اسکوب، برق که بجانب زمین دراز و منتشر شود. ومیض، درخشیدن برق بی آنکه پراکنده گردد. عمل، برق پیوسته درخشنده. شقیقه؛ برق که از افق خیزد. عرض، عَرِض، برق پراکنده و مضطرب و درخشنده. عقه، برق دراز آسمان. عقیقه، عقق، برق که میان ابر درخشد. (منتهی الارب).
- برق آسا، بسان برق. فوری و بشتاب.
- برق آهنگ،برق شتاب. برق تاز. (مجموعه ٔ مترادفات).
- برق جولان، کنایه از اسب تندرو است. (انجمن آرای ناصری). برق عنان. (مجموعه ٔ مترادفات).
- برق جه، جهنده مثل برق:
ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه
پیل گام و سهل بر و شخ نورد و راهجوی.
منوچهری.
برق جه بادگذر یوزدو و کوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرواز.
منوچهری.
آمد به عیدگاه چو سرو آن بچهره گل
بر برق جه براقی گلگون شده سوار.
سوزنی.
- برق ِ جهان، برق جهنده:
بگفت احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است.
سعدی.
- برق چنگال، با چنگالی چون برق درخشان یا سریعالحرکه:
ز دلهای ضعیفان استعانت جو چو در معنی
که شیر برق چنگال از نیستان میشود پیدا.
صائب (از آنندراج).
- برق ِ حاصل، کنایه از غارتگر و تاراج کننده:
دل و دین جمعکردم خط مشکینش نمایان شد
هجوم مور نزدیک است گردد برق حاصلها.
ناصر علی (از آنندراج).
- برق خاطر، مراد از مردم زیرک و داناست. (انجمن آرای ناصری).
- برق ِ خاطف، کنایه ازمدت حیات و هر چیز سریعالسیر است. (انجمن آرا).
- برق خیال، کنایه از مرد تیزهوش. (انجمن آرای ناصری).
- برق ِ دمان، برق درخشنده. (آنندراج).
- برق روان، روندگان چابک:
برق روانی که درون پرورند
آنچه ببینند ازو بگذرند.
نظامی.
- برق ریختن، برق جهیدن. برق زدن:
فروغ روی تو برقی بخرمن گل ریخت
که جای نغمه شرار از زبان بلبل ریخت.
صائب (از آنندراج).
- برق زدن. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- برق سوار، چابک سوار:
با برق سواران چه کند سعی غبارم
واماندگیی هست اگر پیش برآرد.
بیدل (از آنندراج).
- برق سیر، سریعالسیر:
رسیده جبرئیل از بیت معمور
براقی برق سیر آورده از نور.
نظامی.
- برق سیرت (حسام...)، دارای سیرتی چون برق از سرعت برش: هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است... (سندبادنامه).
- برق شتاب، شتابنده چون برق:
از بس که سمند تو بره برق شتاب است
صید از نفس سوخته بر سیخ کباب است.
فطرت (آنندراج).
- برق شدن، بشتافت رفتن و دویدن. (ناظم الاطباء).
- برق صورت، بر گونه ٔ برق. تندرو: از پیش اوگوری برخاست براق سیرت و برق صورت. (سندبادنامه).
- برق ِ عصیان، کنایه از کاری باشد که به گناه ماند، مانند ترک اولی. (انجمن آرای ناصری):
جائی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی ّ بی گناهی ؟
حافظ.
- برق عنان، تندسیر. سریعالحرکه:
خار صحرای ملامت پر و بال است مرا
تا ز بیتابی دل برق عنانم کردند.
صائب.
طالب از عرصه ٔ اندیشه برون خواهم تاخت
توسن ناطقه را برق عنان خواهم کرد.
طالب آملی (آنندراج).
- برق ِ غیرت، شراره ٔ اشک و غیرت:
برق غیرت چو چنین می جهد ازمکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم.
حافظ.
- برق کردار، سریع و تندسیر چون برق:
برق کردار بر براق نشست
تازیش زیر و تازیانه بدست.
نظامی.
- برق کردن، درخشیدن و برق زدن. (ناظم الاطباء).
- برق مجال، سریع و تند در جولان:
شخ نوردی که چو آتش بود اندر حمله
همچنان برق مجال و بروش بادمجاز.
منوچهری.
- برق نگاه، دارای نگاه نافذ و گیرا:
فریاد ازین برق نگاهان که نکردند
رحمی بگل کاغذی حوصله ٔ ما.
صائب (آنندراج).
- برق وار، همانند برق:
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برق وار.
خاقانی.
ابر از حیا بخنده فروبرد برق وار
کو زد قفای ابر بدست تر سخاش.
خاقانی.
بزن برق وار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان.
نظامی.
برق وارم بوقت بارش میغ
بیکی دست می بدیگر تیغ.
نظامی.
- برق هیئت، به هیئت برق. بسان برق در سرعت. اسب تندرو. (انجمن آرای ناصری): برق هیأتی، صاعقه هیبتی، گورسرینی. (سندبادنامه در وصف اسب).
- برق یاز، سریع و تند: جشن گرفتند ازین سبک گامی، گران انجامی، بادپایی، رعدآوازی، برق یازی. (سندبادنامه).
- برق ِ یمان، برقی که منسوب به یمن باشد یعنی برقی که از جانب یمن که مطلع سهیل است درخشان شود و آن دلیل باران است، و در منتخب و کشف نوشته که برق یمان منسوب است به یمن. (غیاث اللغات) (آنندراج):
زمان باد بهار است داد عیش بده
که دور عیش چنان میرود که برق یمان.
سعدی.
- || کنایه از شمشیر است. (انجمن آرا). شمشیر. (از آنندراج). و رجوع به برق در معنی درخشش و ترکیب بعد شود.
- برق یمانی، برق یمان، برقی که از سوی یمن درخشد:
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
- || شمشیری که در یمن سازند. (ناظم الاطباء).
|| درخشندگی. تلألؤ. درخشش. تابندگی:
پس اندرهمی تاخت شاه اردشیر
ابا برق شمشیر و باران تیر.
فردوسی.
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
خورشید ز برق فعل رخشت
ناری است که بی دخان ببینم.
خاقانی.
برق تیغش دیدبان در ملک دین
ابر جودش میزبان در شرق و غرب.
خاقانی.
هر دم ز برق خندش چون کرد بوسه باران
بر کشتزار عمرم باران تازه بینی.
خاقانی.
ثانی اسکندری آینه ٔ تو حسام
صیقل زنگار ظلم برق حسام تو باد.
خاقانی.
- برق افشان، درخشان:
سواران تیغ برق افشان کشیده
هزبران سربسر دندان کشیده.
نظامی.
- برق لشکر؛ ظاهراً کنایه از شمشیر است. (آنندراج).
- برق و زرق، روشنی و ساختگی. (آنندراج) (غیاث اللغات).
- برق هیجا و برق معرکه و وغا، کنایه از آلات حرب و اسب تندرو. (انجمن آرا).
- مثل برق، سخت سریع و شتابان.

برق. [ب ُ] (ع اِ) سوسمار. ضب. (منتهی الارب). رجوع به برقاء شود.

برق. [ب َ] (ع مص) درخشیدن برق و روشنی. (آنندراج). درخشیدن. (منتهی الارب). برق زدن. ظاهر شدن برق. (اقرب الموارد.) || برآمدن ستاره. (منتهی الارب). || ترسیدن و توعد. (از اقرب الموارد). || آراسته شدن و زینت گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خویشتن برآراستن. (تاج المصادر بیهقی). || اندک زیت یا روغن ریختن در طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || بلند کردن ماده شتر دم را و آبستنی وانمود کردن و آبستن نبودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آبستن نمودن شتر بی آبستنی. (تاج المصادر بیهقی). || برق السقاء؛ گداخته شدن روغن خیک از گرما و از هم وارفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

برق. [ب َ رِ] (ع ص) سِقاء برق،مشک که از گرما روغن آن گداخته و پریشان شده و دیگربار گرد نیامده است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


ابر

ابر. [اَ ب َ] (حرف اضافه) بَر. ب ِ:
پس این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصد و سی ّ وسه بود سال.
ابوشکور.
همیدون جهان برتو سازم سیاه
ابر خاک آرم ترا این کلاه.
فردوسی.
ابر بی گناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون، بهر کوهسار.
فردوسی.
ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.
فردوسی.
بسوزد دلم بر جوانی ّ تو
دریغا ابر پهلوانی ّ تو.
فردوسی.
چو موبد ابر شهریار اردشیر
نبشته همی خواند از چوب تیر.
فردوسی.
ابر میمنه رفت گودرز گیو
ابر میسره شد فریبرز نیو.
فردوسی.
چو شد کار از آنسان ابر شاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
مقاتوره چون گشت کشته بزار
ابر دست بهرام آن روزگار.
فردوسی.
بر او زرّ و گوهر برافشاندند
ابر کردگار آفرین خواندند.
فردوسی.
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین.
فردوسی.
بدرّید روی زمین را بچنگ
ابر گونه ٔشیر جنگی پلنگ.
فردوسی.
نهاد آن روی خون آلود بر خاک
ابر شاه آفرینگر با دل پاک.
(ویس و رامین).
|| با:
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
ابر شاه بر داستانها زدند.
فردوسی.
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
همی زد زننده بعنابها.
منوچهری.
|| بالای ِ. زبرِ. روی ِ. سرِ:
همیشه به نیکی بود رای اوی
ابر گاه شاهان بود جای اوی.
فردوسی.
کنون تا نشستیم ابر گاه اوی
بمینو کشد بیگمان راه اوی.
فردوسی.
خروشید و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست.
فردوسی.
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد زایران دمار.
فردوسی.
بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل.
فردوسی.
نیایش کنان پیش یزدان پاک
دو رخ برنهاده ابر تیره خاک.
فردوسی.
یکی شاه دیدند با تاج و فر
چو خورشید گردون ابر تخت زر.
فردوسی.
ابر پشت پیلانْش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شیران نر.
فردوسی.
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامه ٔ نابسوده بدست.
فردوسی.
ز دیوان اگر نام او کرده پاک
خورش خار و خفتش ابر تیره خاک.
فردوسی.
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار.
فردوسی.
ببینید فردا یکی شاه نو
نشسته ابرگاه چون ماه نو.
فردوسی.
هزاران سواران افغان گروه
ز لاچین دلیران ابر گرد کوه.
فردوسی.
بشادی ابر تخت زرین نشست
همه جور و بیداد را در ببست.
فردوسی.
چنین گفت پیران بلشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین.
فردوسی.
بدیدم نشسته ابر بام کوشک
به پیشش یکی کاسه ٔ پر فروشک.
(از لغت فرس اسدی).
|| به زبان ِ:
ابر پهلوانی بر او مویه کرد
دو رخساره زرد و دلی پر ز درد.
فردوسی.
|| بر سَرِ:
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند.
فردوسی.
|| در:
زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله.
رودکی.
ابر کین آن شاهزاده سوار
بکشت از سواران دشمن هزار.
فردوسی.
|| نسبت به:
فژاکن نیَم سالخورده نیم
ابر جفت بیداد کرده نیم.
ابوشکور.
برِ اردوان همچو دستور بود
ابر خواسته نیز گنجور بود.
فردوسی.
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دو بر کرده باشد ستم.
فردوسی.
بدانست کان اژدها جادو است
ابر آدمی دشمنی بدخو است.
فردوسی.

ابر.[اَ] (اِ) مه دروا در جو که بیشتر به باران بدل شود. سحاب. سحابه. میغ. غیم. غمام. غمامه. عنان. (دهار). بارقه. مزن. غین. توان. عارض. اسهم:
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه با بخنو.
رودکی.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز بوسه پشت ابرچو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی.
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب
نترسد از انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد بر او سرفشان.
فردوسی.
سرشک سر ابر چون ژاله گشت
همه کوه و هامون پر از لاله گشت.
فردوسی.
ز ابر اندر آمد بهنگام نم
جهان شد بکردار باغ ارم.
فردوسی.
ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.
فردوسی.
به ابر رحمت ماند همیشه دست امیر
چگونه ابری کو توتَکیش بارانست.
عماره.
ز جوی خورابه چه کمتر بگوی
چو بسیار گردد بیکباره اوی
بیابان از آن آب، دریا شود
که ابر از بخارش ببالا شود.
عنصری.
برخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
اسدی (از فرهنگ).
پر مائده و نعمت چون ابر بنوروز
کز کوه فرودآید چون مشک مقطر.
ناصرخسرو.
گهی درّ بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافوربارش.
ناصرخسرو.
ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست.
ناصرخسرو.
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب.
نظامی.
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی نوشد لبن ؟
مولوی.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید برنخوری.
سعدی.
ابر میخواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش آب خود ای ابر مبر پیش لئام
با وجود کفش از ابر عطا می طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم ز کرام.
سلمان ساوجی.
- آواز (نعره) از ابر بگذاشتن، قوی آواز یا نعره برکشیدن:
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
- ابر بلا، سخت جنگجو:
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
دَم آهنج و در کینه ابر بلاست.
فردوسی.
- به ابر اندر آمدن گفتگوی، قوی برخاستن و بلند شدن و بالا گرفتن صوت و آوای گفتاری:
از آن نامداران پرخاش جوی
به ابر اندر آمد همی گفتگوی.
فردوسی.
- به ابر اندر آوردن سر کسی را، او را عظیم مفتخر و سرافراز کردن:
ورا کرد سالار بر لشکرش
به ابر اندر آورد جنگی سرش.
فردوسی.
- بی ابر باران کردن، بی محرک و باعثی ورزیدن کاری. نزده رقصیدن.
- خروش به ابر برآمدن، بسی بلند شدن آوای خروش:
چو خورشید بنمود تابان درفش
معصفر شد آن پرنیانی بنفش
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به ابر اندر آمد خروش سپاه.
فردوسی.
- سر به ابر کشیده داشتن، بسیار بلند و رفیع بودن:
هزاران قبه ٔ عالی کشیده سربه ابر اندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.
عمعق.
- سنان (نیزه) به ابر اندر افراشتن، ستیخ و راست کردن و به برسوی بردن آن:
سراسر سپه نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
- کلاه به ابر برآوردن، سخت بالیدن بر:
چو نامه بیامد بنزدیک شاه
به ابراندر آورد فرخ کلاه.
فردوسی.
- مثل ابر بهار، هول ِ غران:
بغرّید بر سان ابر بهار
زمین کرد پر آتش کارزار.
فردوسی.
- مثل ابر بهار گریستن، سخت فروباریدن اشک.
- مثل ابر سیاه، حائل و حاجزی صعب.
- مثل ابرْ گریان.
- امثال:
ابر را بانگ سگ زیان نکند، نظیر سگ لاید و کاروان گذرد.
ابر کن و مبار، کودکان و فرودستان را بیم کن و همیشه مزن، چه زدن و شکنجه چون پیاپی باشد عظمش بشود.
همه ابری باران ندارد،هر تهدید و توعیدی متعاقب ایذاء نباشد.
در زبان عرب برای انواع ابر نامهای خاص است:
ابر باباران یاابر بارنده، خال. صیب.
ابر تُنک، هِف ّ. وقع. طحاف.
ابر بادرخش، بارقه. مبرقه.
ابر بارعد؛ راعده.
ابر تگرگ بار؛ بَرِد.
ابر بزرگ قطره، روی.
ابر بزرگ قطره یا ابرپاره های کوچک، رمی.
ابر برهم افتاده، رکام. مرتکم.
ابر تنک بی باران، جُلب. عماء. صراد.
ابر تنک با اندک سرخی، زبرج.
ابر بی باران، اعزل. جهام. جفل.
ابر باران آورنده، سجوم.
ابر بسیارباران، ثَرّ. لجی. (دهار).
ابر که آسمان را بپوشد؛ غیم. غین.
ابر که از سوی قبله آید؛ عین.
ابر که آفاق بپوشد؛ غمام. سُدّ.
ابر که اول پدید آید؛ نُشاء.
ابرسایه افکن، عارض.
ابر بلند؛ سماء.
ابر گرانبار؛ مستحیره.
ابر دور از زمین، نشاص. طخاء. طهاء.
ابرنزدیک بزمین، هیدب.
ابرکه چون کوه پدید آید قبل از پراکنده شدن، حبی.
ابر با پاره های کوچک، طخرور. قزع.
ابر سفید؛صبیر. مزن.
ابرپاره ٔ کوچک در قطعه ٔ دیگر آویخته، رباب.
ابر نزدیک بباریدن، معصر.
ابر پلنگ رنگ، نَمر.
ابری که امید باران در آن باشد؛ مخیله.
پاره های بزرگ میغ؛قلع. کسف.
میغهای بامدادین، غوادی. بواکر.
ابری که شبانگاه آید؛ روائح. سواری.
ابری که با رعد و برق باشد؛ عراص. عزاف. ابر ریزان، مدرار. (دهار).
ابر سپید؛ مُزن. (دهار). مُزنه.
ابر ستبر؛ عارض.
ابر سیاه، ثر.
ابر سیاه کثیف، اَلمی.
ابر سیار یا ابر بسیارآب، حمل.
ابر ستبر توبرتو؛ طریم.
میغ نرم یا ابر تنک همچون دخانی یا غباری، ضباب.
ابر تنک، زعبج.
ابر بارعد؛ مجلجل.
ابر بارنده، سجام.
ابر پراکنده، خروج.
ابرها که باران دارند؛ معصرات.
ابرهای آب ریز؛ بجس.
ابرهای بزرگ یا ابرهای باباران، اسقیه.
ابرهای بزرگ، ارمیه.
ابرهای پرآب، حاملات.
ابرهای سپید؛ یعالیل. حناتم. اصباره.
ابرهای کشیده،سحایب.
ابری که بهم جمع آید؛ شرنبث.
ابری که بشب آید؛ ساریه. (دهار).
ابری که نیک بارد؛ مدرار.
|| اسفنج. اسفنجه. سفنج. سفنجه. ابر مرده. رغوهالحجامین. نشکرد گازران. ابر کهن. || در بعض فرهنگها مستند بشعری از نظامی که معنی آنرا درک نکرده اند باین کلمه معنی مرد داده اند، و نیز به معنی آلت مردی آورده اند و هر دو مجعول بنظر می آید، و شاید مصحف کلمه ٔ دیگریست.


برق برق زدن

برق برق زدن. [ب َ ب َ زَ دَ] (مص مرکب) درخشیدن.سخت صیقلی بودن. سخت براق بودن. رجوع به برق شود.

گویش مازندرانی

برق

آذرخش – برق آسمان


ابر

ابر

عربی به فارسی

برق

اذرخش , برق (در رعد وبرق) , اذرخش زدن , برق زدن

فرهنگ فارسی هوشیار

ابر

(اسم) توده و اجتماع ذرات بخار آب مخلوط با ذرات و قطرات بسیار ریز آب معلق در جو که بیشتر بباران مبدل گردد سحاب میغ غیم غمام. یا ابر آذر ابر آذرماه ابری که در ماه آذر بر آید. یا ابر بهار ابر بهاری. ابری که در فصل بهار پدید آید. یا ابر آزاری. ابر بهار.

معادل ابجد

ابر برق دار

710

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری